سناریو اگه کنار خواهرشان( بنده*) راجبشون تعریف کنی و
اونا بشنون ( لاکپشت های انسانی)
لیو*^*:پشت صندلی بود من گوشی دستم بود و داشتم باهاش ور میرفتم که تو اومدی نشستی پیشم لئو هم نشست پشت صندلی که نبینیش
ا/ت: وای رین دارم دیوونه میشم چرا انقدر این داداشت خوبه
من سرمو با تعجب بلند میکنم
من: کدومش؟
ا/ت: لئو معلومه اخه به جز اون کدومشون دوست پسر منه ؟
من : خو چیکار کرده ک خوب شده ؟ البته کلا دل بچم پاک هست ولی خب ...
لئو یکم لپاش قرمز شد و تو دلش ی مرسی خواهر گفت
ا/ت: تعریف کردن از لئو *...
من : باشه باشه بسته خوردی داداشمو ... زنیکه چشم سفید ...
ا/ت: من چیکار کنم
من : برو بمیرم خاک بر سر داداش من من بهش گفتم اینو گردن نگیر خر بمون قبول نکرد
ا/ت: برو بابا
من : باشه ببین داداشمو بهت دادم
ا/ت: خودم میگیرمش...گوه خوردم
من: خوبه میدونی ... تا سه میشمرم فرار کن
که ا/ت نا پدید میشه رین هم با قیافه وات ده -_- مینگره و لئو هم میره تو فکر
ادامه دارد ...
راف ( این شوهر منم هست دست نمیزنید*) :
من داشتم به کیسه بوکس ضربه میزدم و ا/ت کیسه و گرفته بود و راف هم به دیوار تکیه داده بود البته به پشتش که ما نمیدونستین ببینیمش وسط مشت زدن های من
ا/ت: شروع به تعریف ...
من : وایسا ی دقیقه از اون لولو بی اعصاب داری تعریف میکنی؟
ا/ت : اولا اون خیلیم مهربونه
من : معلومه آدم وقتی نیاز های جسمی وسط باشه مهربون میشه ... اینو داشتم آروم میگفتم که راف فهمید ولی ا/ت نه
ا/ت: چی ؟
من : هی چی عزیزم بیا برو انقد از داداشم گفتی کیسه رو شبیه راف میبینم
حوله رو گذاشته بودم رو گردنم و داشتم چشمامو ماساژ میدادم که یهو مایکی ار اونور داشت رو میشد راف رو ندید
مایکی: این توهم نیست ی کابوسه راف خودش بست نبود رو کیسه بوکس هی هی
حوله رو پرت کردم که خورد به کله مایکی
من : بیا برو تا نخوردمت جوجه مو نارنجی
مایکی: موهای خودت از این تلویزیون قدیمیاست
من : مایکی الان میام تورو تلوزیون
میکنم
که مایکی خندید و رفت ساعتو نگاه کردم
من : بهتره بری مرغ و سیب زمینی بعد باشگاه راف رو گرم کن ... با من قهره ولی با تو نه ...
ا/ت: وقتی برادرات باهات قهرن اصلا بهت محبت نشون نمیدن تو هم تو ظاهر نشون نمیدی ولی دور از چشم اونا نگرانشونی
من: خواهر بزرگه بودن همچین حسی داره هر چقدر هم باهاش بد باشی بازم اخم به صورتش بیاد جونت براش در میاد به خصوص این چهار تا... خب یالا بدو نمیخوام غذای داداشم دیر بشه
بعد اون رفت راف هم ی لبخند زد و تو فکر رفت و رفت پیش پسرا چون به جز مایکی بقیه با من حرف نمیزدم
ادامه دارد...
) اگه غلط املایی دیدید معذرت*(
#لاکپشت_های_نینجا
لیو*^*:پشت صندلی بود من گوشی دستم بود و داشتم باهاش ور میرفتم که تو اومدی نشستی پیشم لئو هم نشست پشت صندلی که نبینیش
ا/ت: وای رین دارم دیوونه میشم چرا انقدر این داداشت خوبه
من سرمو با تعجب بلند میکنم
من: کدومش؟
ا/ت: لئو معلومه اخه به جز اون کدومشون دوست پسر منه ؟
من : خو چیکار کرده ک خوب شده ؟ البته کلا دل بچم پاک هست ولی خب ...
لئو یکم لپاش قرمز شد و تو دلش ی مرسی خواهر گفت
ا/ت: تعریف کردن از لئو *...
من : باشه باشه بسته خوردی داداشمو ... زنیکه چشم سفید ...
ا/ت: من چیکار کنم
من : برو بمیرم خاک بر سر داداش من من بهش گفتم اینو گردن نگیر خر بمون قبول نکرد
ا/ت: برو بابا
من : باشه ببین داداشمو بهت دادم
ا/ت: خودم میگیرمش...گوه خوردم
من: خوبه میدونی ... تا سه میشمرم فرار کن
که ا/ت نا پدید میشه رین هم با قیافه وات ده -_- مینگره و لئو هم میره تو فکر
ادامه دارد ...
راف ( این شوهر منم هست دست نمیزنید*) :
من داشتم به کیسه بوکس ضربه میزدم و ا/ت کیسه و گرفته بود و راف هم به دیوار تکیه داده بود البته به پشتش که ما نمیدونستین ببینیمش وسط مشت زدن های من
ا/ت: شروع به تعریف ...
من : وایسا ی دقیقه از اون لولو بی اعصاب داری تعریف میکنی؟
ا/ت : اولا اون خیلیم مهربونه
من : معلومه آدم وقتی نیاز های جسمی وسط باشه مهربون میشه ... اینو داشتم آروم میگفتم که راف فهمید ولی ا/ت نه
ا/ت: چی ؟
من : هی چی عزیزم بیا برو انقد از داداشم گفتی کیسه رو شبیه راف میبینم
حوله رو گذاشته بودم رو گردنم و داشتم چشمامو ماساژ میدادم که یهو مایکی ار اونور داشت رو میشد راف رو ندید
مایکی: این توهم نیست ی کابوسه راف خودش بست نبود رو کیسه بوکس هی هی
حوله رو پرت کردم که خورد به کله مایکی
من : بیا برو تا نخوردمت جوجه مو نارنجی
مایکی: موهای خودت از این تلویزیون قدیمیاست
من : مایکی الان میام تورو تلوزیون
میکنم
که مایکی خندید و رفت ساعتو نگاه کردم
من : بهتره بری مرغ و سیب زمینی بعد باشگاه راف رو گرم کن ... با من قهره ولی با تو نه ...
ا/ت: وقتی برادرات باهات قهرن اصلا بهت محبت نشون نمیدن تو هم تو ظاهر نشون نمیدی ولی دور از چشم اونا نگرانشونی
من: خواهر بزرگه بودن همچین حسی داره هر چقدر هم باهاش بد باشی بازم اخم به صورتش بیاد جونت براش در میاد به خصوص این چهار تا... خب یالا بدو نمیخوام غذای داداشم دیر بشه
بعد اون رفت راف هم ی لبخند زد و تو فکر رفت و رفت پیش پسرا چون به جز مایکی بقیه با من حرف نمیزدم
ادامه دارد...
) اگه غلط املایی دیدید معذرت*(
#لاکپشت_های_نینجا
- ۳.۳k
- ۱۴ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط